بدون عنوان
خدایا شکرت . دخترم روز به روز داره بزرگتر می شه . دیگه کاملا من و باباشو می شناسه . خنده صدادار می کنه . باران کوچولو و عجول من تو 50 روزگی سعی کرد حرف بزنه . اولش باورم نمی شد ولی وقتی باهاش تمرین کردم بعضی حروف و تکرار می کرد. دخترم 2 ماه و 2 روزش بود که با عمو امیر و خاله نازیش برای اولین بار به رستوران رفتیم جای بابا رضا خالی چون یزد بود. باران فسقلی با تعجب همه جا را نگاه می کرد . دختر نازم خیلی دوست دارم . بی صبرانه منتظر بزرگ شدنتم. ...
نویسنده :
آزاده
19:30